برای بعضی ها، صبح در واگاواگا، نه فقط آغاز یک روز، که شروع یک زندگی دوباره است.
ممی سلیمان نصیر، یکی از این هاست، یکی از صدها هزار ایزدی ای که به دلیل باورهای دینی شان، در معرض خشونت قرار گرفته اند، و با این حال هنوز هم مومنانه برای یافتن آرامش به آیین صبحگاهی اش می پردازد.
او می گوید: "ما دست و صورتمان را می شوییم، و به جایگاه نمازمان می رویم، رو به سوی خورشید، نماز می گزاریم، چرا که خورشید مقدس است. اگرخورشید نبود، زندگی هم نبود."
ممی روستای خود در شیخان را از ترس نیروهای داعش، ترک کرده و با پای پیاده به همراه نوه و پسرش خیرو از راه کوه گریخته است.
خیرو در این باره می گوید: "بعد از 2014، ما تمام آرزوهایمان را جاگذاشتیم، می دانستیم که دیگر نمی توانیم آن جا زندگی کنیم. ما می دانستیم که به خاطر دینمان کشته می شویم. ترس ما به خاطر بچه هایمان بو، مادرم و خواهرم و بچه ها، نه به خاطر خودم. به خاطر خودم نگرانی ای نداشتم."
نعمت، جایی که با خانۀ جدیدشان ده دقیقه ای رانندگی فاصله دارد، آوازی می خواند.
خانوادۀ او اهل سنجار هستند، و او این ترانۀ انقلابی کردی را در کمپ پناهجویان در ترکیه یاد گرفته است.
او که حالا شش ساله است، فراموش نکرده است که چه چیزی باعث شد سر از آن جا دربیاورند.
او می گوید: "آن ها بچه ها را می کشتند و گاهی مادرانشان را می کشتند و بچه ها را تنها می گذاشتند. داعش به ما شلیک می کرد و ما ماشین هایشان را می دیدیم که به طرفمان می آمدند."
خلف سلیمان، پدر او، خانواده را دور هم جمع کرده است.
او می گوید: "هر کسی که ماشین داشت، هر چه می توانست با خودش برداشت و رفت. ولی در روستای من، صدها نفر جاماندند. مردها کشته شدند و زن ها را بردند. بعضی هایشان را می شناختم. ما به کوه ها فرار کردیم، کفش نداشتیم، آب و غذا هم. شرایطی بدی بود. آب کافی نبود. بزرگ ترها آب نمی خوردند. ما آب را در سر بطری می ریختیم و به بچه ها می دادیم که نمیرند."
نعمت و پدرش به مدت نه روز در چنین شرایطی آوارۀ کوه ها بودند.
او می گوید: "کفش هایم خراب شده بودند، سوراخ داشتند. برای همین هم دور پاهایم پارچه پیچیدم. پای بعضی ها داشت خون می آمد."
آن ها موفق شدند که از مرز سوریه با ترکیه بگذرند.
حالا بعد از دو سال گریز، در خانۀ جدیدشان هستند و تا با چالش هایی جدید مواجه شوند.
یکی از این ها یاد گرفتن انگلیسی است.
بزرگ تر ها حالا در میانه دوره 510 ساعتی آموزش زبان هستند.
خیلی از این ها مدت ها بوده که در کلاس درسی نبوده اند.
یکی از آن ها می گوید: "چیزی که خیلی ها تلاش می کنند خیلی سریع یاد بگیرند این است که استرالیایی ها در هر شرایطی چه می کنند. می خواهند مثل استرالیایی ها باشند.
بیشتر این پناهندگان به زبان کورمانجی صحبت می کنند؛ گویش شمالی زبان کردی.
خلیل حسن می خواهد که نجار شود، ولی اول باید زبان بیاموزد.
او می گوید: "من 25 سال پیش از مدرسه بیرون آمدم، و حالا دیگر خیلی پیرم، برای همین سخت است که به سرعت بچه هایم یاد بگیرم."
ولی چیزهای زیادی برای یاد گرفتن وجود دارد.
دیردری مولدن، مدیر هماهنگی داوطلبان در موسسه سینت وینست دو پول در واگاواگا است.
او در مورد کارکرد داوطلبان می گوید: "داوطبان نقش اجتماعی دارند. آنها به تازه واردان، مهارت های اولیه زندگی را می آموزند، این که مثلاً سوپرمارکت های ارزان کجا هستند. آنها را به برنامه های جمعی خارج از خانه می برند، خانواده هایشان را به خانه های داوطلبان می برند، با هم باربکیو راه می اندازند و در کل همیشه در زندگی شان هستند."
این ها کارهای کوچکی اند که داوطلبان می کنند و تاثیرات زیادی می گذارند.
مثلاً می دانند که وقتی در الدی مرکز شهر هستند، باید سراغ کاهو نروند، چون چیزی است که در کمپ های ترکیه بهشان داده می شده است.
به آن ها کمک می کنند تا مواد لازم برای پخت غذاهای خانگی خودشان ، تنور یا نان مناسب شان را پیدا کنند.
برای خانوادۀ ممی نصیر، سامان یافتن در خانۀ جدیدشان، با تلاششان برای زنده کردن هر آن چه که روزگاری داشته اند، همراه است.
اهالی واگاواگا در میخانۀ محلی برای استراحتی کوتاه نشسته اند، می گویند که آماده اند که با آغوش باز پذیرای این پناهندگان باشند.
آن ها می گوید: "خیلی خوب است که آدم های مختلف به این جا می آیند."
دیگری می گوید: "وقتی به کامیونیتی ما می آیند، همان طور که هستند دیده می شوند و پذیرفته می شوند. استرالیا این طوری است."
و یکی دیگر هم می گوید: "مطمئناً از آمدشان به این منطقه استقبال می کنیم، ولی خیلی نیامده اند."
ولی فعلاً، خیلی از این خانواده ها، با وجود این که تلاش می کنند تا زندگی ای نو را آغاز کنند، درمان آلامشان زمان بیشتری خواهد بود.
ممی نصیر می گوید: "هرگز، هرگز و هرگز. هرگز آن ها را نخواهم بخشید، اگر حتا تمام عمر این جا زندگی کنیم و همه چیز را هم فراموش کنیم، آن روزهای سخت را که از راه کوه ها فرار می کردیم، فراموش نمی کنیم. یکی از بچه ها از گرسنگی جان داد و از کوه پرت شد پایین. قلب های ما از این که این جاییم پر از شادی است، اما غم آن ها هم، در قلب هایمان هست."